گپی با اسماعیل یغمایی، باستانشناس پیشکشوت؛
کار فرهنگی در ایران دیوانگی است
![کار فرهنگی در ایران دیوانگی است کار فرهنگی در ایران دیوانگی است](http://cibna.ir/wp-content/uploads/2021/10/1397-06-25-1-00-300x200.jpg)
سیبنا، مرجان حاجی رحیمی: اسماعیل یغمایی از معدود باستانشناسانی است که علاوه بر نوشتن مطالب علمی درباره کاوشهای تخصصی باستانشناسی و چاپ آنها در غالب کتاب، دستی هم بر داستان نویسی و شعرگویی دارد.
«گیسوان هزارساله»، «وقتی که بچه بودم»، «نقاط امن» تعدادی از کتابهای اوست. همچنین کتاب «خانم پنگوئن و آقای کانگرو» که برای کودکان و نوجوانان است نیز از دیگر نوشته هایی است که منتشر شده و چند کتاب دیگر از او به زودی توسط انتشارات تخصصی میراث فرهنگی «دادکین» منتشر می شود.
پدرش زنده یاد «حبیب یغمایی»، نویسنده و ادیب بود که در سال ۱۳۲۷ نخستین شماره مجله «یغما» را منتشر کرد. مجله ای که نویسندگان و ادیبان برجستهای چون محمود صناعی، محمدعلی اسلامی ندوشن، مجتبی مینوی، جلالالدین همایی، میرسیدمحمد محیط طباطبایی و دکتر محمد معین نتایج تحقیقات خود را در این مجله منتشر میکردند و در فاصله سالهای ۱۳۲۷ تا ۱۳۵۷ از مهمترین منابع ادبی ایران به شمار می رفت. بدون شک تربیت چنین پدری و نشست و برخاست با ادیبان روزگار، بر شخصیت اسماعیل تاثیر داشته و او حالا دارای نثری شیرین و روان است که خواندن کتابهایش گذشت زمان را ناملموس میکند. با این پیشکسوت باستانشناسی ادیب، گفتگویی کردهایم که در پی میآید:
*به عنوان یک باستانشناس که همچنان کارهای پژوهشی و تحقیقاتی خود را ادامه می دهد، چرا نوشتن خاطرات و داستانهای کوتاه را شروع کردید؟
من پیش از آنکه باستانشناس شوم، داستان مینوشتم. تمام انشاهایم داستان بود. اولین داستانم را در دوازدهسالگی نوشتم و فرستادم برای مجله فردوسی. به من گفتند داستان شما قابل چاپ نیست، بیشتر مطالعه کنید! من داستان مینوشتم. هنوز هم مینویسم. خیلی از داستانهایم را که به تازگی منتشر کردم، سالهای پیش نوشتم. من اول داستاننویس بودم و بعد باستانشناس شدم. البته بیشتر داستانهای من بیرون از چارچوب باستانشناسی نیست اما باستانشناسی که فقط ترانشه و گمانه نیست. یک سری چیزهایی دیگر در کاوش هست که بسیار مهم است و کمتر از حفاری باستانشناسی نیست.
*شما کتاب شعر هم دارید که هنوز چاپ نشده، درسته؟
بله. من از قدیمالایام شعر میگفتم. اولین شعرم در شانزدهسالگی چاپ شد.
*طیف نبشتارهای شما گوناگون است. از کتاب کودک گرفته تا کتابهای مذهبی، شعر و به طور حتم کتابهای علمی از کاوشهای باستانشناسی. چرا روی یک موضوع متمرکز نیستید و اصلا چرا نبشتارهای گوناگون در رسته های مختلف دارید و به کدامیک بیشتر علاقمند هستید؟
چه اشکالی دارد؟ هر کسی ممکن است تواناییها و استعدادهای مختلفی داشته باشند و در زمینههای مختلف بروز پیدا کند! الان خود شما خبرنگارید، مخترع هم شدید. چرا؟ اینکه شگفتآور نیست. درباره کارهایی که برای کودکان نوشتم اما باید بگویم، من در دوران بازنشستگی اجباری که راه به جایی نداشتم، به پیشنهاد خواهرم کار کودک را شروع کردم. آن موقع زندهیاد پروز چهاردوولی در روزنامه ایران بود، به من گفت که برای کودکان داستان بنویسم، ما در ویژهنامه دوچرخه چاپ میکنیم و من خیلی جدی شروع کردم داستان کودکان نوشتم.
*دنیای کودکان را دوست داشتید؟
بله! بله! دنیای بچگانه دنیای فضولهاست. من از بچگی فضول بودم و هنوز هم هستم و این فضا را دوست دارم. من حتی یک کتاب شعر برای بچههای یک تا هفتساله داشتم، یک شعر در رادیو خوانده شد و بقیهاش گم شد. هفت شعر چیستان گفتم که چاپ نشد، داستان درختی که قدش به آسمان رسید و داستان حسنک در تهران که سرگذشت تهران برای بچهها است و چندتای دیگر. خوشم میآید در حوزه کودکان کار کردن.
*به نظر شما چقدر مهم است در حوزه کودکان کار کردن؟
بله خیلی در ایران روی کودکان کار نشده است. اگر بخواهیم در آینده نسل ایراندوست و فرهیخته و قویی تربیت کنیم باید از کودکی او را پرورش دهیم در غیر این صورت راه به جایی نخواهیم برد.
*باستانشناسی نگاه شما را به دنیا عوض کرده؟ نوشتار شما چه تغییراتی به وجود آورده است؟
معلوم است! صددرصد! باستانشناسی همه هستی من است. گرانینگاه زندگی من باستانشناسی است. اسکلت و سفالهایی که در کاوشها پیدا میکنم، رازهای بسیاری نهفته است اما آنچه هرگز به آن نمیرسم، این است که وقتی یک اسکلت پیدا میکنم و میفهمم زن است یا مرد یا خیلی از اطلاعات دیگر درباره آن را میفهمم. اما ما هیچی از زندگی آن اسکلت نمیدانم. آن چیزی که هرگز باستانشناسان به آن نمیرسند، این است که این اسکلت چه رنجی را در زندگی متحمل شده؟ عشقش که بوده؟ چه احساساتی داشته؟ و… ما هرگز به این چیزها به صورت دقیق پی نمیبریم.
*آیا باستانشناس باید داستانگو قهاری باشد، برای تحلیل دادهها و وصل کردن سرنخهای یافت شده در محوطه باستانشناسی بهم؟
نه الزاما نباید باستانشناس داستانگوی قهاری باشد. این بستگی دارد به احساسات، برداشت، تواناییها و خیلی چیزهای دیگر. بسیاری باستانشناسان هرگز به این مسئله فکر هم نمیکنند. واقعا خیلی سخت است که این رشتهها را بهم پیوند بزنیم. ما وقتی تکه مویی پیدا میکنیم نمیدانیم چه برآن گذشته است.
*اما شما در کتاب «گیسوان هزارساله» از ماجرای یک دسته مویی که پیدا کرده بودید، نوشتید.
داستان گیسوان هزارساله جز آنچه به یک باور ایرانیان از قدیم تا امروز پیوند دارد، بیشتر بازتاب احساسات خودم است. من مدتها گرفتار آن بودم و هنوز هم هستم. امروز هر از چند گاه به زیبایی و بلندای این گیسوان، به زیبایی زنی که آن را داشته، به اتفاقی که ناچار به بریدن آن شده و چقدر برایش ارزشمند بوده که اینگونه آن را به خاک سپرده و…. میاندیشم اما بیتردید من فقط به رگههایی کم و نازک از این واقعیت رسیدم. خیلی خیلی ناچیز.
*در این داستان اما از حس خودتان به موها صحبت میکنید.
آه! این درست است. مثل کارگاه سه گور یک، فهمیدم دختری که در آنجا مرده چه ناکام بوده و چه رنجی کشیده است. این احساسم به او جز رنجی که برده عشقی بود که به او داشتم. عشق یک مرد زنده به اسکلت یک زن. این یک را یک نوع جنون است.
*نقش پدرتان را در روایی نویسی، نرم و روان نویسی و سوژه یابی هایتان چطور ارزیابی می کنید.
هر بچهای از پدر و مادرش تقلید میکند. طبعا من مطالب پدر را میخواندم. یک چیزی است که باید بگویم، من از کلاس چهارم و پنجم ابتدایی مجله یغما را با پدرم مقابله میکردم. اینجوری که اصل مقاله دست من بود و مطلبی که چاپ شده بود دست پدرم. من میخواندم و پدرم اصلاح میکرد. بعضی جاها که نمیتوانستم بخوانم پدرم به دست نویس اصلی مراجعه میکرد. البته یادم میآید که باستانی پاریزی خوب مینوشت. مجتبی مینوی هم. من مجبور بودم اینها را بخوانم. به جای انجام دادن تکالیف و درس و مشقم این کارها را میکردم. گاهی وقتها مادرم کمک میکرد اما بیشتر من کمک میکردم. دشنام میشنیدم و تو سری هم میخوردم اما باید این کار را انجام میدادم. از همه بدتر کتاب قصصالاانبیا بود. چون میکروفیلم دست من بود و کتاب چاپی دست پدرم و من باید اینها میخواندم تا تصحیح شود.
*پس در سن سیزده چهارده سالگی بسیاری از مطالب «یغما» و کتابهای مهم تاریخ ادبیات کلاسیک ایران را خوانده بودید؟
البته این را هم باید بگویم که من بدم میآمد دوست داشتم، بروم دنبال بچگی خودم. میخواستم مشق بنویسم. بازی کنم، سر به سر بزرگترها بگذارم، نه کتاب مقابله کنم!
*برای همین هم در کتاب «وقتی که بچه بودم…» درباره کودکیتان مفصل نوشتید؟
بله! مقابله یغما برنامه سهچهار شب در هفته ما بود. من برای همین هم در کلاس چهارم ابتدایی رد شدم! برای اینکه شبها اصلا درس نمیخواندم. من بچگیام رو بیشتر دوست داشتم. این کارها را در بزرگسالی هم میتوانستم انجام دهم اما کودکی دیگر به دست نمیآید.
*از خاطراتتان از مجله یغما تعریف کنید، اینکه آیا این مجله نیز همچون مجلات امروزی با سختی منتشر می شد و چرا انتشار آن متوقف شد؟
سال اول مجله یغما با سختی منتشر میشد اما بعدش شرایط درست شد. الان خیلی اوضاع فرق کرده است. در آن زمان، شرکت نفت ۲۰۰ نسخه از مجله را در هر شماره میخرید. وزارت فرهنگ و هنر مجله را برای کل کتابخانههای ایران میخرید. چند موسسه بزرگ بودند که مجله را میخریدند. دولت هم کاغذ میداد. از همه مهمتر مجله یغما را بیشتر موزههای خارجی مثل موزه انگلستان و موزه لوور میخریدند. هندوستان میخرید. الان دوره کامل مجله یغما را موزه انگلستان و لوور دارند اما کتابخانه موزه ما ندارد! کتابخانه ملی پاریس دو دوره کامل مجله را دارد اما کتابخانه ملی ایران ندارد. بعد از انقلاب دیگر همه رفتند و یغما متوقف شد.
*بسته شدن مجله، ضربه سنگینی بود برای پدرتان؟
هنوز انقلاب نشده بود که یک بار از پدرم پرسیدم چرا دیگر چاپ مجله یغما را متوقف کردید، گفت دیگر این مجله به درد امروز نمیخورد. خیلی هم از توقف آن شاکی بود. پس از انقلاب هم چند سالی بیشتر زنده نماند. در واقع بچه اصلیاش مجله یغما بود. ما بچههای فرعی او بودیم.
*این حس را هم نسبت به کتابهای خودتان دارید.
آره من هر شعری که میگویم، احساس میکنم صاحب یک بچه شدم و این حس را نسبت به کتابهایم دارم.
*تیراژ مجله چقدر بود؟ به شهرستان ها هم می رفت؟ و آیا نویسندگان دستمزد می گرفتند؟ آیا مثل امروز هزینه چاپ سرسام آور بود؟
تیراژ مجله در ابتدا ۵۰۰ تا بود و بعد به دو هزار جلد رسید. تمام ادارات دولتی و شهرستانها مجله را میخریدند. نویسندهها دستمزد نمیگرفتند و خیلی هم افتخار میکردند که مطالبشان در یغما چاپ میشود. گفتم که حمایتها از مجله برای ماندگاریاش میشد. مجله یغما اعتباری بود برای ایران. هزینهها هم به اندازه الان سرسامآور نبود.
البته فکر نکنید که عاشق چشم و ابروی پدر من بودند اما حواسشان بود این فرهنگ مملکت است که به همه دنیا میرود. یکبار پدر من یک آگهی در مجله چاپ کرد، سه نفر از هندوستان تماس گرفتند که چرا شما آگهی دادید ما برای شما پول میفرستیم که آگهی چاپ نکنید. دلیل چاپ آگهی را نمیدانم ولی دیگر هیچوقت در مجله آگهی چاپ نشد.
*آیا قصد ندارید دوره کامل مجله را دیجیتال کنید و در وبسایت قرار دهید؟
خانم حاجی رحیمی یا شما تازه از خارج برگشتید یا در این مملکت زندگی نمیکنید! سه سال برای حفاری به قشم در بدترین شرایط آب و هوایی رفتم. به تازگی هم انتشارات دادکین کتاب «دژ استعمار» که حاصل کاوشهای من در این سه سال بوده را منتشر کرده است اما هیچکدام از مراکز فرهنگی ایران حتی یک جلد را نخریدند، نه میراث بندرعباس، نه میراثقشم و نه ارشاد منطقه آزاد قشم و نه کتابخانههای میراث. جالب است که سفارت پرتغال چندین جلد کتاب را خرید اما مراکز فرهنگی ایران هیچ تمایلی به خواندن کتاب نداشتند! حالا در این شرایط من چگونه یغما را دیجیتال کنم؟ آن هم با حقوق بازنشستگی و هزینههای گزاف! اینها را باید یک آقازاده منتشر کند نه من!
*چه کتابهای دیگری از شما قرار است منتشر شود؟
چندین کتاب در دست دارم، یکیاش کتاب ارجان عیلامی و اسلامی. شاید باور نکنید، کتاب «بردک سیاه» را که پژوهشکده منتشر کرده را اداره میراثفرهنگی بوشهر یک جلد هم ندارد!. شما اهل این مملکت نیستید انگار. وزیر میراث فرهنگی گفته باید در پاسارگاد چاه بزنید این وضعیت میراث فرهنگی ماست! نه این وزیر میراثفرهنگی چهره فرهنگی دارد نه آن آقای مونسان از فامیل روحانی بود. در این شرایط شما حرف از انتشار کتاب میراثفرهنگی میزنید! کارفرهنگی در این مملکت یعنی دیوانگی محض.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰